بر طبق تفسیری که این مقاله بر پایۀ مسئلۀ وجود و حقیقتْ از روایتی به دست می دهد که هایدگر درباره تاریخ استتیک نقل می کند، در تفکر یونانیان هنر نحوه ای از پدید آمدن (= آشکار شدن) موجودات، و از این رو نحوه ای از تحقّق حقیقت بود، بنابراین نزد آنان جایگاه هنر همواره معین و ضرورت آن محرز بود. اما، در تفکر افلاطون، و به واسطۀ تلقی خاص وی از هنر و پدید آمدن در معنی عام کلمه ( poiesis ) بر پایۀ نظریۀ ایده، هنر نسبت پیشین خود را با حقیقت از دست داد، از این رو بحث درباره ضرورت آن و جایگاهش در حیات انسانی ضروری گشت. این بحث خود مشخص کنندۀ آغاز تفکر رسمی درباره هنر، و به زعم هایدگر، آغاز استتیک است. افزون بر این تفکر افلاطون به مثابه خاستگاه استتیک واجد عناصری است که بعدها در دورۀ مدرن به عنوان مؤلفه های اساسی استتیک مشخص شدند؛ یعنی، ورود زیبایی به تعریف هنر و گسست زیبایی از حقیقت. در دوره مدرن و ظهور سوبژکتیویسم گسست میان زیبا، حقیقی و خیر کامل گشته و اثر هنری اساسا به برابرایستا (یا ابژۀ) aisthesis (حس) بدل م یگردد. از این رو، هنر در مقام برآورندۀ امر زیبا و لذت استتیکی دیگر نمی تواند واجد ضرورتی در حیات انسانی باشد. این همان رویدادی است که هگل آن را به عنوان پایان هنر مشخص می کند. اما، واپسین مراحل تاریخ استتیک به واسطۀ تلاش هایی مشخص می گردد که در قرن نوزدهم از جانب واگنر و نیچه به منظور اعادۀ ضرورت هنر صورت می گیرد، گرچه، به زعم هایدگر، این تلاش ها نهایتاً راه به جایی نمی برند.