ویکتور برگن، هنرمند و عکاس انگلیسی، متأثر از فیلسوفان و نظریهپردازانی چون کارل مارکس ، زیگموند فروید ، ژاک دریدا ، میشل فوکو ، رولان بارت و ژاک لاکان ، در زمینۀ کانسپچوالآرت، نقد و نظریهپردازی هنر از شهرتی بهسزا برخوردار است. او به مناسبت برپایی نمایشگاهی از آثارش در انستیتوی هنرهای معاصر و گالری کِتلزیارد در کمبریج (1984م)، همچنین انتشار کتابی (مجموعه مقالات) با عنوان پایان نظریهپردازی هنر در 1986م کاندید جایزۀ ترنر شد. او در این کتاب «پایان نظریهپردازی هنر» را در برابر دیگر نظریهها در حوزۀ «پایان هنر» ارائه میکند که مهمترینشان نظریۀ آرتور دانتو است. علاوه بر این، مجموعه مقالاتی شامل نوشتهها، گفتگوها، نشستهای علمی و تعدادی از نظریههای هنری او که به ترتیب زمانی مرتب شدهاند، در کتابی به نام متنهای موازی نیز در سالهای اخیر به چاپ رسیده است.
به نظر برگن، نظریهپردازی هنر که با شکلگیری نظام بههمپیوستۀ تاریخ هنر، استتیک و نقد در عصر روشنگری آغاز شد، در مدرنیسم متأخر به اوج خود رسید و در دورۀ معاصر پایان یافته است. بدین ترتیب، بهرغم چنین نظریهای، او خود به نوعی نظریهپردازی و نقد هنر دست میزند، زیرا هر نوع بحث نظری در باب هنر ماهیتاً از خصلت نظریهپردازی برخوردار است. از این رو، میتوان نظریۀ او را نوعی تناقضنما به شمار آورد، زیرا او خود هنرمندی است که به نقد و نظریهپردازی هنر هم مبادرت میورزد. روشن است که هرگاه اثر هنری مورد بحث قرار گیرد، خواهناخواه به بوتۀ نقد و نظر نیز گذاشته میشود.
مقالۀ حاضر مروری است بر دیدگاههای او که از منظر روانشناسی فرویدی در حوزۀ کانسپچوالآرت به هنر میپردازد و شخصیت هنرمند را برآمده از ساختار طبیعی روان انسان در فرایند شکلگیری و رشد اجتماعی میبیند. برگن نه تنها نظریهپردازی هنر را در نظام بههمپیوستۀ تاریخ هنر، نقد و استتیک بیان میکند که همچنین هنر را در چرخهای از سیاست و اقتصاد قرار میدهد. بدین ترتیب، آثار هنری نیز چیزی جز برساختۀ این نظام بههمپیوسته نیستند. به نظر او آثار کانسپچوال خود بیانگر نظریهاند و به عبارتی سادهتر، اینک هنر خود به نظریه و نقد تبدیل شده است و بنابراین، نظریهپردازی هنر به شکل نظری به پایان رسیده است و در قالب آثار هنری ارائه میشود. میتوان افزود که عالم هنر را بیش از این نیازی به وجود دو طبقۀ منتقدان و نظریهپردازان نیست!